باورم نیست
30 آذر 1403 توسط دلتنگ حرم
**باورم نیست…**
رفتنت را باورم نیست هنوز،
چگونه رفتی،
بیآنکه دستی تکان دهی،
یا نگاهی که بدرقه کند
آرامشِ همیشهات را؟
این خانه،
بدون صدای قدمهایت
خالیتر از همیشه است…
دیوارها
هر شب قصهی تو را
برایم زمزمه میکنند،
و پنجرهها
به جای تو،
به آسمان چشمانم خیره میشوند…
مادرم!
بوی تو هنوز
در چینِ روسریات مانده،
لبخندت
در قاب عکس،
و دستانت…
آه! گرمای دستانت
در تمام رویاهایم…
چگونه باور کنم؟
که تو نیستی
و این روزها،
با هر طلوعی که میرسد
بهانهات را
بیشتر میگیرم؟
رفتنت را باورم نیست هنوز،
شاید،
از آن سوی ابرها،
دستهایت را دراز کردهای
تا بار دیگر
آرامشم را به آغوشت برگردانی…
#روزهای_فراق_مادرم